لطف حق
مادر موسی چو موسی را به نیل ....درفکند،از گفته رب جلیل
خود زساحل کرد باحسرت نگاه.....گفت کای فرزند خرد بی گنا
گرفراموشت کند لطف خدای ......چون رهی زین کشتی بی ناخداه
گرنیارد ایزد پاکت بیاد......آب خاکت رادهد ناگه بباد
وحی آمد ،کاین چه فکرباطل است......رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده شک را برانداز از میان......تا ببینی سود کردی یا زیان
ماگرفتیم آنچه را انداختی.....دست حق را دیدی و نشناختی
در تو تنها عشق و مهر مادری است....شیوه ما،عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق خود را مباز ....آنچه بردیم از تو،باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتراست.....دایه اش سیلاب و موجش مادر است
رودها خود نه طغیان می کنند.......آنچه میگویم ما،آن می کنند
ما،بدریا حکم طوفان می دهیم........ما،به سیل و موج فرمان می دهیم
نسبت نسیان بذات حق مده........بار کفر است این بدوش خودمنه
به که برگردی ،بمابسپارش....کی تو از ما دوست تر میداریش
نقش هستی نقشی از ایوان ماست،....خاک و باد و آب،سرگردان ماست
قطره ای کز جویباری میرود........از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته باز آورده ایم ....ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هرکس بینواست.....آشنا باماست چون بی آشناست
ما بخوانیم ارچه مارا رد کنند.....عیب پوشیها کنیم،ار بدکنند
سوزن ما دوخت هرجا که دوخت ........زآتش ما سوخت هرشمعی که سوخت
کشتی زآسیب موجی هولناک ...رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی کرد سیرش را تباه.....روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگرو سکان نماند......قوتی در دست کشتیبان نماز
ناخدایان را کیاست اندکی است....ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار پود از هم گسیخت....موج از هرجا که راهی یافت ریخت
هرچه بود از مال و مردم آب برد....زان گروه رفته ،طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پرگرفت....بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول و هله چون طومار کرد... تند باد اندیشه ی پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن...این بنای شوق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست....این غریق خرد بهر غرق نیست
صخره را گفتم مکن با اوستیز ....قطره را گفتم بدان جانب مریز
امر دادم بادرا،کان شیر خوار....گیراز دریا ،گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو...برف را گفتم که آب گرم شو
صبح را گفتم برویش خنده کن...نور را گفتم دلش را زنده کن
لاله را گفتم،که نزدیکش بروی...ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
خار راگفتم،که خلخالش مکن....مارراگفتم که طفلک را مزن
رنج را گفتم ،که صبرش اندک است ....اشک را گفتم مکاهش کودک است
گرگ را گفتم تن خردش مدر..دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم ،جهانداریش ده ...هوش را گفتم ،که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی....ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند...دوستی کردم ،مراد دشمن شدند
کارها کردند،اما پست و زشت...ساختند آیینه ها ،اما زخشت
تاکه خود بشناختند از راه ،چاه...چاهها کندند مردم را براه
روشنی ها خواشتند،اما ز دود...قصرها افراشتند اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس ...دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد.....رشته ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند اما درس عار...اسب ها راندند اما بی فسار
دیوها کردند دربان و وکیل ....در چه محضر حی جلیل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک ....در چه معبد،معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال....توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خود پسندی شد بلند....شعله کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا....تا رهید از مرگ شد صید هوی
آخر،آن نور تجلی دودشد....آن یتیم بی گنه ،نمرود شد
رزمجویی کرد با چون من کسی....خواست یاری از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ....شد بزرگ و تیره دل تر شد ز گرگ
برق عجب،آتش بسی افروخته...وزشراری،خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند...برج و باروی خدا را بشکند
رای بدزد،گشت پست و تیره رای ...سرکشی کرد و فکندیمش زپای
پشه ای را حکم فرمودم که خیز....خاکش اندر دیده خود بین یریز
تانماند باد عجبش در دماغ...تیرگی را نام نگذارد و چراغ
ماکه دشمن را چنین می پروریم ...دوستان را از نظر،چون می بریم
آنکه با نمرود،این احسان کند...ظلم،کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین ، نه از روی هوی ست...هرکجا نوری است نور خداست